جمعه 88 آبان 22 , ساعت 10:56 صبح
سید و مولای من! چقدر این واژه برایم دلنشین نورانی است و چقدر با این کلمات احساس یگانگی می کنم. عزیزا! عزیزا من(خدایی) خوب می دانم تو دعوت کن مرا بر خود به اشکی (یا خدایی) میهمانم کن، که من چشمان اشک آلودت را دوست می دارم طلب کن خالق خود را بجو ما را، بجو ما را تو خواهی یافت که عاشق می شوی بر ما، و عاشق می شوم بر تو که وصل عاشق و معشوق هم آهسته می گویم: خدایی عالمی دارد
تو را محبوب تر مهمان دنیایم نمی خوانی چرا ما را؟ مگر آیا کسی هم با خدایش قهر می گردد؟ هزاران توبه ات را گر چه بشکستی ،ببینم من تو را از درگهم راندم؟ اگر در روزگار سختی ات خواندی مرا اما به روز شادیت،یک لحظه هم یادم نمی کردی! به رویت ،بنده من ،هیچ آوردم؟ اینک صدایم کن، مرا با قطره اشکی به پیش آور دو دست خالی خود را با زبان بسته ات کاری ندارم لیک غوغای دل شکسته ات را می شنیدم غریب این زمین خاکیم،آیا عزیزم حاجتی داری؟ شروع کن یک قدم با تو تمام گام های مانده اش با من خدا جون با تمام وجود دوستت دارم. و در آخر تقدیم به عزیز زهرا(ع) می آیی... مثل بی ریای باران و همه هیاهوی خاک به هم می ریزد. برایم هفته از دیدار تو آغاز می گردد مرا از جمعه ها آغاز کن از شنبه بیزارم و امروز چقدر دلم برای کربلا تنگ است
نوشته شده توسط دریا | نظرات دیگران [ نظر]
|